مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

بی وقت !

سلام بهت بهترینم الان که دارم اینو می نویسم ساعت چهار صبحه و به لطف بیدار شدن شما منم بدخواب شدم! البته هر شب چندبار واسه شیر بیدار میشی اما ایندفعه.. وقتی واسه بار دوم بیدار شدی و شیر خوردی یه دفعه چشاتو باز کردی و به بابا حمیدت که از گریه تو بیدار شده بود و تورو داده بود بغل من ذول زدی!  ما که کلی یواشکی از این کارت خندمون گرفت. به بابا حمید گفتم شلوغ نکنه تا توام بخوابی دوباره.. اونم سریع حرفمو گوش دادو خوابید!! حالا من موندم و یه مسیحا که دوست داره ساعت ۳صبح بازی کنه! گذاشتمت تو گهواره و تکونت دادم. اما از خواب خبری نبود! بازی میکردی.. حرف می زدی..  ...
11 شهريور 1391

تولد پنج ماهگی مسیحا و بابا حمیدش

بالاخره این گل پسر ما هم پنج ماهش تموم شد قربونت بره مامانت. واسه خودت آقایی شدی ! خنده هات.. صداهات.. غل خوردنات.. دست دراز کردنات.. همه و همه دارن بهم علامت میدن که مسیحا بزرگ و بزرگ تر میشه. این ماه واسمون یه مناسبت دیگه هم داشت.. اونم تولد بابا حمیدت بود. با یه روز اختلاف از تولد تو. سوم شهریور واسه دوتایی تون یه تولد خیلی کوچولو و خودمونی خونه مامان شهین جونت گرفتیم.  اگه دوست بقیه عکس ها رو توی بقیه ش ببنید!! پسر خوشگل من دستتو کردی تو کیک ! اینم مدرک جرم !   اینم مسیحا و پسرعمه جونش حالا مسیحا و بابا حمیدش که قربون جفتشون برم من اینم عکس خانو...
6 شهريور 1391

یه پست کوچولو

چند شب پیش رفتیم خونه مامان شهین (مامانِ بابا حمید) کلی شلوغ بود اونجا. واسه همه کلی دلبری کردم!! سمت راست عکس پسرعمه جونمه: محمدپارسا جون سمت چپ عکس دختر پسرخاله شاهرخ بابا : بهارجون بالای عکس دختر پسرخاله شهروز بابا : غزاله جون اینم خودم در حال دلبری کردن !   ...
26 مرداد 1391

سکوت

می خواستم پست جدیدی درباره ی مسیحا بنویسم. اما.. دلم نیومد..یاد زلزله آذربایجان افتادم. یاد بچه هایی افتادم که دیگه مادری ندارن که آرومشون کنه.. یاد مادرایی افتادم که دیگه بچه ای نیست که توی آغوش بگیرن.. یاد بچه هایی که تا آخر عمر یه عکس از پدرشون دارن.. یاد پدرایی که حسرت خنده ی بچه شونو به دل دارن.. خدایا.. آرومشون کن اونایی که موندن و از دست دادن. خدایا بیامرز اونایی که گذاشتن و گذشتند.. دیگه حرفی ندارم    کودکم ، مادرت تشر می زد  منضبط باش و پاک بازی کن دیگر اینجا کسی مزاحم نیست تا دلت خواست خاک بازی کن     ...
24 مرداد 1391

پروژه ي جدا خوابوندن مسيحا (قسمت دوم)

دیشب عجب شبی بود ! تا دو بیدار بودم. مسیحا جونم انگار تو خواب ذوق زده شده بود! هی غلت میزد.! منم می رفتم می اومدم می چرخوندمش. وای خدا... مردم از خستگی! چون از تو اتاق خواب صداشو نمی شنیدم.. مجبور بودم رو زمین بخوابم.. خواب بودم... ساعت یه ربع به 3 دویاره غرغر کرد و داشت بیدار میشد.. باز بلند شدم و پستونک چپوندم دهنش که از خواب نپره !! ساعت 4 با گریه بیدار شد و شیر خورد. دوباره ساعت 6 بیدار شد... واااای ی ی .... ایندفعه دیگه رفتم تو تخت خودمون. بابا حمید آوردش و همونجا شیر دادم و تا 9.30 خوابیدیم.. خدا امشب رو به خیر کنه .. کمبود خواب دااااارم....   اینم عکس از ذوق زدگی مسیحا...
21 مرداد 1391

تنهایی بخواب کوچولو!! (پروژه ی جدا خوابوندن مسیحا)

دیگه از امروز به طور جدی می خوام عادتت بدم که به جای گهواره توی تخت خودت بخوابی عزیزم می دونم روزا و شبای اول خیلی سخته واسه جفتمون. البته بیشتر من ! ولی خب.. عوضش یه مرحله از بزرگ شدنت رو به خوبی و سر وقت رد می کنیم! امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدی و با بابا حمید بازی کردی و پوشکتو عوض کردم قطره آهن و مولتی ویتامین و دادم بهت و بابا حمید به سختی بالاخره روی پاش خوابوندت . منم تندی پریدم عروسکای تو تختو گذاشتم یه طرف  و بلندت کردم و گذاشتمت تو تخت . چند دقیقه ای هم بالا سرت وایسادم نکنه که بیدار بشی. فعلا یه ساعتی میشه که خوابی ... امیدوارم به راحتی عادت کنی عز...
21 مرداد 1391

من و بابام .. یا من و مامانم

ما هر جا میریم یکی میگه شبیه مامانم یکی میگه شبیه بابام من که قاطی کردم.. حالا شما هم کمکم کنید . به نظر شما شبیه مامان هما هستم یا بابا حمید ؟! اینم مامان هما و بابا حمید :     پی نوشت : مامان هما در حالی این پست رو نوشت که نی نی مسیحا روی پاهاش نشسته بود و با دقت به تایپ کردن و کارای مامان هما نگاه می کرد !!! ...
18 مرداد 1391