مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

مامان همای مریض!

وای وای چه روزای بدی بود مامان هما یه هفته مریض بود منم توی شکمش خیلی اذیت شدم همش یه  جورایی بود ! دلش بهم می ریخت و درد می کرد گریه می کرد ! یه وقتایی هم داد می زد از درد ! چند شب رفت یه جایی که فکر کنم اسمش بیمارستان بود! کلی هم دلمون واسه بابا حمید تنگ می شد تند تند. بعد یه دفعه خوب شد ! آخ آخ چه سخت بود. خدا کنه دیگه اینجوری نشه. من دارم توی دلش بزرگ می شم و جام هی تنگ تر می شه. خیلی تپل شدم مث اینکه ! ...
19 دی 1390

یه حرفایی همیشه هست ..

رفتیم مشهد و اومدیم. جای شما خالی.! البته مامان هما خیلی اذیت شد. هی کمرش درد می کرد. هی سر درد می گرفت. اما کلی هوای منو داشت. باهام حرف می زد. من توی دل مامان هما احساس می کنم که چقدر دوستم داره. همش بهم می گه تو بهترین پسر دنیایی. ! از همه با ادب تر و مهربون تر و آقا تر ! احساس مامان هما به من خیلی عجیبه. هنوز نیومده کلی نگران منه. هی دستش رو می ذاره رو شکمشو بهم میگه تکون بخور پسر گلم . اما من کلی تنبلی می کنم‌ ! مامان همای عزیزم عشقتو با تمام وجودم از همه ی وجودت احساس می کنم. بقیه ش عکس مامان هما و بابا حمید شاندیز مشهد  مامان هما وقتی توپول بود !! و بابا حمید. ...
8 دی 1390

طفلونکی ها !

امروز مامان هما کلی غصه خورد و پای تلفن واسه بابا حمید گریه کرد آخه بابا حمید آنفولانزا گرفته و واسه اینکه مامان هما و من مریض نشیم دو شبه که رفته خونه مامان شهین. امروز صبح هم مامان هما رو باباجون برد دکتر..به یاد قدیما که دختر ِ خونه بود . خدا کنه زودتر بابا حمید خوب شه تا این طفلونکی ها غصه نخورن ! ...
6 دی 1390

اولین مسافرت مامان هما و بابا حمید و نی نی قند عسل

پسر پسر قند عسل ! هی مامانم قربونم صدقه م می ره و باهام حرف می زنه. فردا شب هم می خواییم بریم مسافرت. اولین مسافرت ٣تایی. من نوی دل مامان هما میرم زیارت مشهد ! می دونم بهم خوش می گذره ! هورررااا ! ...
24 آذر 1390

بلاخره معلوم شدم !

دو سه هفته پیش مامان هما و بابا حمید رفتن سونو گرافی تا ببینن من دخملم یا پسر.. دکتری کلی تلاش کرد تا بفهمه! اما من شیطونی کردمو پاهامو بسته بودم  اما بلاخره فهمیدن که باید منتظر یه پسر کوچولو باشن              تازه شم بابا حمید از فیلم من فیلم گرفت !   مامان هما هم هر روز میشینه منو نگاه می کنه‌ ! حالا همش دارن فکر می کنن که اسم منو چی بذارن ...
11 آذر 1390

سالگرد ازدواج

٢٦ آبان سالگرد عروسی مامان هما و بابا حمید جونم بوده  اونا اون روزا خیلی خوشحال بودن واسه همین این دو سه روزه کلی بهشون خوش گذشته امسال هم من توی جشنشون بودم و کلی خوشحالی کردم(البته تو دل مامانم)   کادوهای مامان هما و بابا حمید به هم کیک خوشمزه عشقولانه کاردستی عشقولانه مامان هما واسه بابا حمید ...
28 آبان 1390

یه لباس گرم واسه اولین زمستون من

مامانی داره واسه سیسمونی من یه کلاه و شال گردن می بافه اما چون زیاد بلد نیست از حالا شروع کرده سال بعد که هوا سرد بشه من 9 ماهمه و حسابی با این لباس گرم می شم. مرسی مامان هما جونم      پی نوشت : راستی مامانی وقتی تموم شد عکسشو بذاریا ...
11 آبان 1390