مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

سرماخوردگی !

آخ آخ ! چند وقته که نیومدم و واست هیچی ننوشتم. از بس درگیر سرماخوردگیت شدم عزیزم! تو مریض شدی. اونم یه سرماخوردگی سخت. با کلی سرفه و آبریزش بینی و نخوابیدن ها و دارو نخوردن ها ! فدات بشم که خیلی اذیت شدی. تازه هنوز خوب نشده بودی که منم مریض شدم و حالا دوتایی سرفه می کنیم! توی این جریانات یه اتفاق دیگه هم پیش اومد. این که : ظاهرا شما به داروی آنتی بیوتیک آزیتروماسین حساسیت داری. با خوردنش شکمت شل شد و روزی ده بار پوشکتو کثیف می کردی و به خاطر این دارو باسنت هم دچار سوختگی شد. جیگرم کباب شد. چون توی این نه ماه تا حالا پات نسوخته بود. پماد آ.د و کالاندولا و پودر بچه هیچ فایده ...
24 آذر 1391

القاب مسیحا جونی !!

توی همه ی روزایی که گذشت خیلی زود تو دل همه خودتو جا کردی با اینکه اسمتو مسیحا گذاشتیم اما هر کس واست یه اسمی گذاشت ! اینم از القابی که بهت دادند : بابا حمید : روزای اول بهت می گفت " انسان کوچولو " ! بعد که یه کمی توپول شدی تغییر پیدا کردی به " کولوچه " ! که این اسم رو خیلی ها استفاده کردند ! از جمله دایی رضا (دایی بابا حمید) و پسرخاله شهروز و پسرخاله شاهرخ(پسرخاله های باباحمید) و مامان شهین جونت. باباجون : از همون اول واسش " گوجولِ بابا " بودی عزیزجون : همیشه بهت می گه " جیجل " مامان شهین : کلی قربون صدقت میره و " گوزل اوغلان " هم صدات میکنه !  دایی حامد : یه جورایی...
28 آبان 1391

از اول ! روز اول

  پسرک ناز و شیرینم وقتی به دنیا اومدی.. روزای اول اونقدر درگیر بودم با بودنت که وقت نوشتن خاطره هامونو نداشتم حالا اومدم تا از اول برات شروع کنم چند پست یه بار از روزای اولت می نویسم     2/1/91 روزی که رفتیم بیمارستان خیلی خسته شدیم همه . تعریف می کنم واست... (با عکسهایی از اولین ساعت زندگیت در بقیه ش)   چهارشنبه فردای روز اول سال نو بودو دکترم خانم مریم اشرفی شیفت بود توی بیمارستان بقیه الله و به من گفته بود اگه می خوای خودم عملت کنم صبح ساعت 8 اونجا باش. من و بابا حمید و عزیزجونت ساعت 8 رسیدیم بیمارستان ...
26 شهريور 1391

بی وقت !

سلام بهت بهترینم الان که دارم اینو می نویسم ساعت چهار صبحه و به لطف بیدار شدن شما منم بدخواب شدم! البته هر شب چندبار واسه شیر بیدار میشی اما ایندفعه.. وقتی واسه بار دوم بیدار شدی و شیر خوردی یه دفعه چشاتو باز کردی و به بابا حمیدت که از گریه تو بیدار شده بود و تورو داده بود بغل من ذول زدی!  ما که کلی یواشکی از این کارت خندمون گرفت. به بابا حمید گفتم شلوغ نکنه تا توام بخوابی دوباره.. اونم سریع حرفمو گوش دادو خوابید!! حالا من موندم و یه مسیحا که دوست داره ساعت ۳صبح بازی کنه! گذاشتمت تو گهواره و تکونت دادم. اما از خواب خبری نبود! بازی میکردی.. حرف می زدی..  ...
11 شهريور 1391

ژست

الهی فدای این ژستت بشم که هر روز شیرین تر و با نمک تر میشی. قربونت بریم همگی با هم ! هر جا میریم همه دیوونه ت می شن و قورتت می دن !! مسیحای نازم دوستت دارم. ...
11 مرداد 1391

خوب بخوابي فرشته ي من

خدایا شکرت که لذت چشیدن این همه احساس قشنگ رو بهم دادی. چقدر شیرینه وقتی شیره ی وجودمو به پاره ی تنم می دم و اونو آروم می خوابونم. چقدر شیرینه وقتی صدای آروم نفس های این فرشته ی پاک گوش منو نوازش می ده. چقدر لذت بخشه دقیقه هایی که کنارت می شینم و به خواب دیدنت نگاه می کنم. لحظه هایی که توی خواب هم شیر می خوری منو دیوونه می کنه ! چقدر زندگی با وجود تو خوش عطر و بوی شده. 4ماه و 10 روزه که با نفس ِ تو نفس می  کشم. با خنده ی تو می خندم و با گریه ی تو غصه می خورم. همیشه آروم باشی پاره ی تنم. ...
10 مرداد 1391

یاد خاطرات نه چندان دور

تقریبا یه ماه پیش بود که واسه اولین بار سوار کالسکه کردیمت و بردیمت پارک. حسابی تعجب کرده بودی و نمی دونستی کجارو نگاه کنی.. اصلا هم گریه زاری راه ننداختی انقدر توی پارک چرخوندمت تا همونجا توی کالسکه خوابت برد.   ...
2 مرداد 1391

لالایی

لالا لالا گل گلدون بخند ای غنچه ی خندون الهی خالی از لبخند نشه هیچوقتی لبهامون شبا وقتی که می خوابی میاد بالاسرت بابا می چینه از گل رویت یه دونه بوسه ی زیبا ...
29 تير 1391

اولین درد ِ فرایند رشد !

اول ماه مسیحا جونی رو بردیم دکتر و واکسن زدیم. دو تا پاشو سوراخ کردند ! اشک تو چشای بچه م جمع شد .. اما کم گریه کرد. این عکس دقیقا بعد از واکسن توی ماشینه.. الهی قربون چشات بشم. بعدش رفتیم خونه عزیز جونش. همش پاهاشو تکون می داد و گریه ش می رفت هواا ! عزیزجونش هم ملحفه آورد و پاهاشو بست تا کمتر داد و بیداد کنه. تو عکسشم کلی تعجب کرده از اینکه نمی تونه پاهاشو تکون بده ! ...
23 خرداد 1391