مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

چند خبر !

اول اینکه مسیحا پسر بالاخره یه حرکت زد ! تونست با دستش پاهاشو بگیره ! شنبه 18شهریور خونه عزیزجونش بودیم و   مسیحا روی تشک بچگی های خودم بود که این اتفاق مهم رخ داد !! منم زودی با گوشیم عکس گرفتم .       دوم اینکه پروژه ی جدا خوابوندن مسیحا فعلا تق و لقه ! بنده رسما اعلام می کنم کم آوردم!   تسلیم ! تا اطلاع ثانوی یعنی تا وقتی که قدش تو گهواره جا میشه همین جا می خوابه . تا ببینیم چی میشه !    سوم اینکه ظاهرا فعلا نمی تونم هفته نامه واسه پسملی بنویسم. آخه وقت نمی کنم. ممکنه هفته بگذره و من ...
19 شهريور 1391

پروژه ي جدا خوابوندن مسيحا (قسمت دوم)

دیشب عجب شبی بود ! تا دو بیدار بودم. مسیحا جونم انگار تو خواب ذوق زده شده بود! هی غلت میزد.! منم می رفتم می اومدم می چرخوندمش. وای خدا... مردم از خستگی! چون از تو اتاق خواب صداشو نمی شنیدم.. مجبور بودم رو زمین بخوابم.. خواب بودم... ساعت یه ربع به 3 دویاره غرغر کرد و داشت بیدار میشد.. باز بلند شدم و پستونک چپوندم دهنش که از خواب نپره !! ساعت 4 با گریه بیدار شد و شیر خورد. دوباره ساعت 6 بیدار شد... واااای ی ی .... ایندفعه دیگه رفتم تو تخت خودمون. بابا حمید آوردش و همونجا شیر دادم و تا 9.30 خوابیدیم.. خدا امشب رو به خیر کنه .. کمبود خواب دااااارم....   اینم عکس از ذوق زدگی مسیحا...
21 مرداد 1391

تنهایی بخواب کوچولو!! (پروژه ی جدا خوابوندن مسیحا)

دیگه از امروز به طور جدی می خوام عادتت بدم که به جای گهواره توی تخت خودت بخوابی عزیزم می دونم روزا و شبای اول خیلی سخته واسه جفتمون. البته بیشتر من ! ولی خب.. عوضش یه مرحله از بزرگ شدنت رو به خوبی و سر وقت رد می کنیم! امروز صبح بعد از اینکه بیدار شدی و با بابا حمید بازی کردی و پوشکتو عوض کردم قطره آهن و مولتی ویتامین و دادم بهت و بابا حمید به سختی بالاخره روی پاش خوابوندت . منم تندی پریدم عروسکای تو تختو گذاشتم یه طرف  و بلندت کردم و گذاشتمت تو تخت . چند دقیقه ای هم بالا سرت وایسادم نکنه که بیدار بشی. فعلا یه ساعتی میشه که خوابی ... امیدوارم به راحتی عادت کنی عز...
21 مرداد 1391

هر روز خوشمزه تر

پسر نازم مسیحای دوست داشتنی ما کلی کارای جدید یاد گرفتی می تونی به راحتی غلت بخوری و دمر بشی وقتی می چرخی خودتم حسابی تعجب می کنی چون دنیا رو از یه زاویه جدید می بینی! من و بابا حمیدتم از خنده غش میکنیم! تازه وقتی دمر می شی می خوای خودتو بکشونی جلو اما با صورتت!!! صورتتو می مالی زمین و دست و پا می زنی! کلی تلاش می کنی و چند سانتی می ری جلوتر. وقتی سرتو می آری بالا انگار از مسابقات کشتی برگشتی! موهات بهم ریخته و صورتت سرخ سرخ شده! راستی حسابی هم به زبون نی نی ها حرف می زنی و آواز می خونی! یه وقتایی هم دعوا می کنیا!!! یعنی اعتراض می کنی به اون اسباب بازی یا پستونکی دستت...
14 مرداد 1391

غل خوردن

این روزا دیگه می تونم به زور خودمو بچرخونم! البته بیشتر وقتا دستم زیرم گیر می کنه و غر می زنم اینجا دیگه مامان هما میاد کمک می کنه بهم. دارم بزرگ می شما ! این عکس رو هم مامان هما توی خونه ویلایی خاله لیلا تو شهرستان ازم گرفته ...
2 مرداد 1391
1