از اول ! روز اول
پسرک ناز و شیرینم
وقتی به دنیا اومدی.. روزای اول
اونقدر درگیر بودم با بودنت
که وقت نوشتن خاطره هامونو نداشتم
حالا اومدم تا از اول برات شروع کنم
چند پست یه بار از روزای اولت می نویسم
2/1/91
روزی که رفتیم بیمارستان خیلی خسته شدیم همه .
تعریف می کنم واست...
(با عکسهایی از اولین ساعت زندگیت در بقیه ش)
چهارشنبه فردای روز اول سال نو بودو دکترم خانم مریم اشرفی شیفت بود توی بیمارستان بقیه الله
و به من گفته بود اگه می خوای خودم عملت کنم صبح ساعت 8 اونجا باش.
من و بابا حمید و عزیزجونت ساعت 8 رسیدیم بیمارستان
چون روز پیش 34نفر نی نی به دنیاآورده بودند تا ساعت 2.30 هیچ کسی رو پذیرش نکردند.
از دیروزش ساعت 8 شب هیچی نخورده بودم. خیلی خسته و گرسنه بودم. بیشتر نگران تو بودم که هیچی نداشتم بهت برسه !
ساعت 3 بالاخره منو صدا کردند که برم اتاق عمل.
با باباحمیدت خداحافظی کردم و آخرین عکس خانواده ی دو نفره ی ما انداخته شد !
ساعت 4.25 دقیقه صدای آروم و نازت توی اتاق عمل پیچید. دل تو دلم نبود که ببینمت. بعد از دو دقیقه آوردنت کنارم..
توی پارچه سبز پیچیده بودندت. چشات بسته بود.. پوستت سفید و سرخ بود. با یه عالمه موی سیاه ! زودی بردنت.
هنوز تو اتاق بودند همه. باز دلم هواتو کرد. بهشون گفتم یه بار دیگه بیارنت. ایندفعه صورتتو آوردند نزدیک صورتم. پوستت صورتمو لمس کرد.
بهترین لحظه ی دنیا بود. اما زود جدامون کردند.
تا بیارنت توی اتاقم 2ساعتی گذشت و تو حسابی گرسنه بودی. وقتی آوردنت یه خانوم پرستار اومد و شیر دادن رو بهم یاد داد. تورو گذاشت روی سینه م . انقدر گرسنه بودی که سریع شروع کردی به میک زدن. اما زود خسته می شدی.
فدای اون لبای کوچولوت. از اولین شیری که خوردی فیلم گرفتیم تا همیشه یادمون بمونه. خیلی شیرین بود.. برای من. و مطمئنا برای تو !
پسر دوست داشتنی من . همیشه باهام بمون.