مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

نزدیک واکسن..

چهارشنبه باید پسر عزیزمو ببریم واکسن بزنیم منم دل تو دلم نیست. امیدوارم مث یه مرد تحمل کنه و مشکلی پیش نیاد. واسه ختنه که اذیت شد مسیحای من. یه ساعت داشت گریه میکرد. اینم عکسای جدید عشق مامان هما و بابا حمید ...
31 ارديبهشت 1391

خنده های تازه

این روزا مسیحا جونی ِ ما می خنده البته بیشتر وقتایی که نه گشنه ش باشه نه خسته باشه. خنده هاش اونقدر شیرینه که دل آدمو می بره. امروز روز مادره. و اولین روز مادری هست که من مادر هستم. تا مادر نشی نمی فهمی مادر بودن چه حسیه.. فداکاری و عشق و مهربونی همه توی وجود آدم شکل میگیره.. مادر عزیزم روزت مبارک. مارو ببخش اگه مهربونیا و فداکاریاتو فراموش میکنیم و یادمون میره واسمون چه کارایی کردی. امیدوارم مادر خوبی واسه مسیحای عزیزم باشم. ...
23 ارديبهشت 1391

مامان همای مریض!

وای وای چه روزای بدی بود مامان هما یه هفته مریض بود منم توی شکمش خیلی اذیت شدم همش یه  جورایی بود ! دلش بهم می ریخت و درد می کرد گریه می کرد ! یه وقتایی هم داد می زد از درد ! چند شب رفت یه جایی که فکر کنم اسمش بیمارستان بود! کلی هم دلمون واسه بابا حمید تنگ می شد تند تند. بعد یه دفعه خوب شد ! آخ آخ چه سخت بود. خدا کنه دیگه اینجوری نشه. من دارم توی دلش بزرگ می شم و جام هی تنگ تر می شه. خیلی تپل شدم مث اینکه ! ...
19 دی 1390

یه حرفایی همیشه هست ..

رفتیم مشهد و اومدیم. جای شما خالی.! البته مامان هما خیلی اذیت شد. هی کمرش درد می کرد. هی سر درد می گرفت. اما کلی هوای منو داشت. باهام حرف می زد. من توی دل مامان هما احساس می کنم که چقدر دوستم داره. همش بهم می گه تو بهترین پسر دنیایی. ! از همه با ادب تر و مهربون تر و آقا تر ! احساس مامان هما به من خیلی عجیبه. هنوز نیومده کلی نگران منه. هی دستش رو می ذاره رو شکمشو بهم میگه تکون بخور پسر گلم . اما من کلی تنبلی می کنم‌ ! مامان همای عزیزم عشقتو با تمام وجودم از همه ی وجودت احساس می کنم. بقیه ش عکس مامان هما و بابا حمید شاندیز مشهد  مامان هما وقتی توپول بود !! و بابا حمید. ...
8 دی 1390

طفلونکی ها !

امروز مامان هما کلی غصه خورد و پای تلفن واسه بابا حمید گریه کرد آخه بابا حمید آنفولانزا گرفته و واسه اینکه مامان هما و من مریض نشیم دو شبه که رفته خونه مامان شهین. امروز صبح هم مامان هما رو باباجون برد دکتر..به یاد قدیما که دختر ِ خونه بود . خدا کنه زودتر بابا حمید خوب شه تا این طفلونکی ها غصه نخورن ! ...
6 دی 1390

بلاخره معلوم شدم !

دو سه هفته پیش مامان هما و بابا حمید رفتن سونو گرافی تا ببینن من دخملم یا پسر.. دکتری کلی تلاش کرد تا بفهمه! اما من شیطونی کردمو پاهامو بسته بودم  اما بلاخره فهمیدن که باید منتظر یه پسر کوچولو باشن              تازه شم بابا حمید از فیلم من فیلم گرفت !   مامان هما هم هر روز میشینه منو نگاه می کنه‌ ! حالا همش دارن فکر می کنن که اسم منو چی بذارن ...
11 آذر 1390