مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

یه پست کوچولو

چند شب پیش رفتیم خونه مامان شهین (مامانِ بابا حمید) کلی شلوغ بود اونجا. واسه همه کلی دلبری کردم!! سمت راست عکس پسرعمه جونمه: محمدپارسا جون سمت چپ عکس دختر پسرخاله شاهرخ بابا : بهارجون بالای عکس دختر پسرخاله شهروز بابا : غزاله جون اینم خودم در حال دلبری کردن !   ...
26 مرداد 1391

من و بابام .. یا من و مامانم

ما هر جا میریم یکی میگه شبیه مامانم یکی میگه شبیه بابام من که قاطی کردم.. حالا شما هم کمکم کنید . به نظر شما شبیه مامان هما هستم یا بابا حمید ؟! اینم مامان هما و بابا حمید :     پی نوشت : مامان هما در حالی این پست رو نوشت که نی نی مسیحا روی پاهاش نشسته بود و با دقت به تایپ کردن و کارای مامان هما نگاه می کرد !!! ...
18 مرداد 1391

مسيحا و دايي حامد

اینجا خونه ی عزیزجون و این هم  دایی حامد   داریم دوتایی باهم مسابقات فرمول1 می بینیم. چه حالی می ده بغل دایی حامد بشینمو خستگی در کنم! هیچکی از این دایی مهربونا نداره. دلتون بسوزه !!!! مامان هما :  قربون اون توجه کردنت برم پسرم. ولی زیاد تلویزیون نگاه نکن پسملی. واسه چشای تیله ای و نازت خوب نیست. ...
10 مرداد 1391

می خوام برنده بشم!

سلام به همه ی خاله های مهربونم و دوست جونای نازم من تو یه مسابقه شرکت کردم واسه برنده شدن  مهربونی شماها رو می خوام ! پس گه منو دوست دارین بهم رای بدین. شماره 1221 رو به 20001124 اس ام اس بزنین. دوستون دارم. بوس بوس. ...
8 مرداد 1391

چندتا عکس و چندتا خاطره

فکر کنم 2ماه پیش بود .. مامان هما منو برده بود حموم واسه اینکه سرما نخورم سرم روسری بست و منو دخمل کرد !! منم واسش دلبری کردم ! سه هفته پیش منو مامان هما و بابا حمید و خاله نرگس و عمو احسان و خاله نیره و خاله زهرا و دایی نوید بازم رفتیم پارک ساعی من که خیلی خوشحال بودم. از قیافه م معلومه. رفته بودیم خونه خاله لیلا.. اونجا همش منو می چلونن !!! از بس دوسم دارن. منم همشونو دوس دارم. مامان هما گفت بیاین عکس بازی کنیم.. اما من حوصله نداشتم و نذاشتم ازم عکسای قشنگ بندازن   ...
3 مرداد 1391

دندونگیر

با اینکه هنوز خیلی مونده تا دندون در بیارم اما آب دهنم راه می افته و دوست دارم دستم رو تا ته بکنم تو دهنم! واسه همین مامان هما دندونگیرو داد بهم. منم واسه اولین بار هی نگاش می کردم و می خوردمش!            ...
20 تير 1391

من اومدم

سلام به همه نی نی ها سلام به همه مامانا سلام به همه باباها من بالاخره اومدم هم به دنیا هم به وبلاگ این منم مسیحای مامان و بابا ...
5 ارديبهشت 1391

یه احساس جدید

مامانی و بابایی من منتظر یه نی نی هستن (من) واسه مامانم خیلی عجیبه که داره منو توی وجودش پرورش می ده خدا بهشون کمک کنه تا منو سالم و شاداب به دنیا بیارن مامانی و بابایی هنوز نمی دونن که من دخملم یا پسر.. دوستتون دارم مامان هما و بابا حمید ...
9 آبان 1390
1