مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 8 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

اولین درد ِ فرایند رشد !

اول ماه مسیحا جونی رو بردیم دکتر و واکسن زدیم. دو تا پاشو سوراخ کردند ! اشک تو چشای بچه م جمع شد .. اما کم گریه کرد. این عکس دقیقا بعد از واکسن توی ماشینه.. الهی قربون چشات بشم. بعدش رفتیم خونه عزیز جونش. همش پاهاشو تکون می داد و گریه ش می رفت هواا ! عزیزجونش هم ملحفه آورد و پاهاشو بست تا کمتر داد و بیداد کنه. تو عکسشم کلی تعجب کرده از اینکه نمی تونه پاهاشو تکون بده ! ...
23 خرداد 1391

نزدیک واکسن..

چهارشنبه باید پسر عزیزمو ببریم واکسن بزنیم منم دل تو دلم نیست. امیدوارم مث یه مرد تحمل کنه و مشکلی پیش نیاد. واسه ختنه که اذیت شد مسیحای من. یه ساعت داشت گریه میکرد. اینم عکسای جدید عشق مامان هما و بابا حمید ...
31 ارديبهشت 1391

خنده های تازه

این روزا مسیحا جونی ِ ما می خنده البته بیشتر وقتایی که نه گشنه ش باشه نه خسته باشه. خنده هاش اونقدر شیرینه که دل آدمو می بره. امروز روز مادره. و اولین روز مادری هست که من مادر هستم. تا مادر نشی نمی فهمی مادر بودن چه حسیه.. فداکاری و عشق و مهربونی همه توی وجود آدم شکل میگیره.. مادر عزیزم روزت مبارک. مارو ببخش اگه مهربونیا و فداکاریاتو فراموش میکنیم و یادمون میره واسمون چه کارایی کردی. امیدوارم مادر خوبی واسه مسیحای عزیزم باشم. ...
23 ارديبهشت 1391

سیسمونی

مامان هما جونم واسه سیسمونی من کلی کارای خوشگل کرده بود. چندتا دونه از عکساشو ببنینین. کیک پوشک سرویس غذا خوری و صندلی غذا ...
5 ارديبهشت 1391

من اومدم

سلام به همه نی نی ها سلام به همه مامانا سلام به همه باباها من بالاخره اومدم هم به دنیا هم به وبلاگ این منم مسیحای مامان و بابا ...
5 ارديبهشت 1391

مامان همای مریض!

وای وای چه روزای بدی بود مامان هما یه هفته مریض بود منم توی شکمش خیلی اذیت شدم همش یه  جورایی بود ! دلش بهم می ریخت و درد می کرد گریه می کرد ! یه وقتایی هم داد می زد از درد ! چند شب رفت یه جایی که فکر کنم اسمش بیمارستان بود! کلی هم دلمون واسه بابا حمید تنگ می شد تند تند. بعد یه دفعه خوب شد ! آخ آخ چه سخت بود. خدا کنه دیگه اینجوری نشه. من دارم توی دلش بزرگ می شم و جام هی تنگ تر می شه. خیلی تپل شدم مث اینکه ! ...
19 دی 1390

یه حرفایی همیشه هست ..

رفتیم مشهد و اومدیم. جای شما خالی.! البته مامان هما خیلی اذیت شد. هی کمرش درد می کرد. هی سر درد می گرفت. اما کلی هوای منو داشت. باهام حرف می زد. من توی دل مامان هما احساس می کنم که چقدر دوستم داره. همش بهم می گه تو بهترین پسر دنیایی. ! از همه با ادب تر و مهربون تر و آقا تر ! احساس مامان هما به من خیلی عجیبه. هنوز نیومده کلی نگران منه. هی دستش رو می ذاره رو شکمشو بهم میگه تکون بخور پسر گلم . اما من کلی تنبلی می کنم‌ ! مامان همای عزیزم عشقتو با تمام وجودم از همه ی وجودت احساس می کنم. بقیه ش عکس مامان هما و بابا حمید شاندیز مشهد  مامان هما وقتی توپول بود !! و بابا حمید. ...
8 دی 1390

طفلونکی ها !

امروز مامان هما کلی غصه خورد و پای تلفن واسه بابا حمید گریه کرد آخه بابا حمید آنفولانزا گرفته و واسه اینکه مامان هما و من مریض نشیم دو شبه که رفته خونه مامان شهین. امروز صبح هم مامان هما رو باباجون برد دکتر..به یاد قدیما که دختر ِ خونه بود . خدا کنه زودتر بابا حمید خوب شه تا این طفلونکی ها غصه نخورن ! ...
6 دی 1390