مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

ماه هفتم خیلی وقته تموم شده ! + آلبوم 3

امسال اولین باره که برگهای پاییزی رو می بینی   و چقدر هم برام عجیبه که  اینقدر به برگا علاقه داری و با دقت نگاهشون می کنی ! مسیحای نازم ببخش که وقت نکردم بیام و برات از خودت بنویسم خونه ی جدید هنور اینترنت نداره و وقتایی هم که میام خونه عزیزجونت اصلا وقت نمی کنم امیدوارم الان که دارم وبلاگتو آپ می کنم بیدار نشی عشقکم ! دو هفته ای از تولد هفت ماهگیت می گذره حسابی بزرگ شدی. عاشق خوردن هستی !! وظیفه ای داری به نام مهندس جاروبرقی!! یعنی هرچی بدیم دستت اول یه کم مهندسی می کنی.. اینور اونورشو با دقت نگاه می کنی . بعد هم با لذت تمام میبری توی دهنت. البته ا...
17 آبان 1391

آلبوم 2

اومدیم بعد از اولین اسباب کشی و بعد از اولین سرماخوردگی مسیحا جونی هر دو سخت بود ! راستی قراره امروز مسیحارو ببریم آتلیه  واسه عکس روی جلد مجله زیبایی ازش عکس بگیرن. بچه معروف شد رفت !! ممنون از همه خاله جونی مهربونایی که بهمون سر زدند. قول می دم زودی بیایم پیشتون و حالا یه سری عکسای جان جانی از جیگلمون بقیه ش در بقیه ش !!!           ...
26 مهر 1391

از اول ! روز اول

  پسرک ناز و شیرینم وقتی به دنیا اومدی.. روزای اول اونقدر درگیر بودم با بودنت که وقت نوشتن خاطره هامونو نداشتم حالا اومدم تا از اول برات شروع کنم چند پست یه بار از روزای اولت می نویسم     2/1/91 روزی که رفتیم بیمارستان خیلی خسته شدیم همه . تعریف می کنم واست... (با عکسهایی از اولین ساعت زندگیت در بقیه ش)   چهارشنبه فردای روز اول سال نو بودو دکترم خانم مریم اشرفی شیفت بود توی بیمارستان بقیه الله و به من گفته بود اگه می خوای خودم عملت کنم صبح ساعت 8 اونجا باش. من و بابا حمید و عزیزجونت ساعت 8 رسیدیم بیمارستان ...
26 شهريور 1391

چند خبر !

اول اینکه مسیحا پسر بالاخره یه حرکت زد ! تونست با دستش پاهاشو بگیره ! شنبه 18شهریور خونه عزیزجونش بودیم و   مسیحا روی تشک بچگی های خودم بود که این اتفاق مهم رخ داد !! منم زودی با گوشیم عکس گرفتم .       دوم اینکه پروژه ی جدا خوابوندن مسیحا فعلا تق و لقه ! بنده رسما اعلام می کنم کم آوردم!   تسلیم ! تا اطلاع ثانوی یعنی تا وقتی که قدش تو گهواره جا میشه همین جا می خوابه . تا ببینیم چی میشه !    سوم اینکه ظاهرا فعلا نمی تونم هفته نامه واسه پسملی بنویسم. آخه وقت نمی کنم. ممکنه هفته بگذره و من ...
19 شهريور 1391

بی وقت !

سلام بهت بهترینم الان که دارم اینو می نویسم ساعت چهار صبحه و به لطف بیدار شدن شما منم بدخواب شدم! البته هر شب چندبار واسه شیر بیدار میشی اما ایندفعه.. وقتی واسه بار دوم بیدار شدی و شیر خوردی یه دفعه چشاتو باز کردی و به بابا حمیدت که از گریه تو بیدار شده بود و تورو داده بود بغل من ذول زدی!  ما که کلی یواشکی از این کارت خندمون گرفت. به بابا حمید گفتم شلوغ نکنه تا توام بخوابی دوباره.. اونم سریع حرفمو گوش دادو خوابید!! حالا من موندم و یه مسیحا که دوست داره ساعت ۳صبح بازی کنه! گذاشتمت تو گهواره و تکونت دادم. اما از خواب خبری نبود! بازی میکردی.. حرف می زدی..  ...
11 شهريور 1391

تولد پنج ماهگی مسیحا و بابا حمیدش

بالاخره این گل پسر ما هم پنج ماهش تموم شد قربونت بره مامانت. واسه خودت آقایی شدی ! خنده هات.. صداهات.. غل خوردنات.. دست دراز کردنات.. همه و همه دارن بهم علامت میدن که مسیحا بزرگ و بزرگ تر میشه. این ماه واسمون یه مناسبت دیگه هم داشت.. اونم تولد بابا حمیدت بود. با یه روز اختلاف از تولد تو. سوم شهریور واسه دوتایی تون یه تولد خیلی کوچولو و خودمونی خونه مامان شهین جونت گرفتیم.  اگه دوست بقیه عکس ها رو توی بقیه ش ببنید!! پسر خوشگل من دستتو کردی تو کیک ! اینم مدرک جرم !   اینم مسیحا و پسرعمه جونش حالا مسیحا و بابا حمیدش که قربون جفتشون برم من اینم عکس خانو...
6 شهريور 1391

یه پست کوچولو

چند شب پیش رفتیم خونه مامان شهین (مامانِ بابا حمید) کلی شلوغ بود اونجا. واسه همه کلی دلبری کردم!! سمت راست عکس پسرعمه جونمه: محمدپارسا جون سمت چپ عکس دختر پسرخاله شاهرخ بابا : بهارجون بالای عکس دختر پسرخاله شهروز بابا : غزاله جون اینم خودم در حال دلبری کردن !   ...
26 مرداد 1391

سکوت

می خواستم پست جدیدی درباره ی مسیحا بنویسم. اما.. دلم نیومد..یاد زلزله آذربایجان افتادم. یاد بچه هایی افتادم که دیگه مادری ندارن که آرومشون کنه.. یاد مادرایی افتادم که دیگه بچه ای نیست که توی آغوش بگیرن.. یاد بچه هایی که تا آخر عمر یه عکس از پدرشون دارن.. یاد پدرایی که حسرت خنده ی بچه شونو به دل دارن.. خدایا.. آرومشون کن اونایی که موندن و از دست دادن. خدایا بیامرز اونایی که گذاشتن و گذشتند.. دیگه حرفی ندارم    کودکم ، مادرت تشر می زد  منضبط باش و پاک بازی کن دیگر اینجا کسی مزاحم نیست تا دلت خواست خاک بازی کن     ...
24 مرداد 1391